سیستم رابط کاربران

نویسنده:علی مستاجران

سیستم رابط کاربران

نویسنده:علی مستاجران

کدخدا خسته است... خسته!

کدخدا شاید هیچگاه فکرش را هم نمیکردند که یک تشر زدن به ایرانی ها به قیمت خشم ما تمام شود.این که میگویند ایرانی ها غیر قابل اعتماد اند به این خاطر است که رفتار ایرانی ها برای کدخدا عجیب و غریب است.مثلا خاتمی از آن طرف برای راستی آزمایی همه چیز را تعطیل  میکند و با محبت به کدخدا شورش را در می آورد و از آن طرف به خاطر یک حرف ساده امریکایی ها که چیزی به اندازه یک دهم مرگ بر کدخدای ما هم نیست میزند زیر میز و میگوید زکی! و هیچگاه به میز مذاکره باز نمیگردد!هاشمی را که دیگر حرفش را نزن!به قدری میچرخد و میچرخد که سر خودش و ما را که هیچ،سر کدخدا را هم گیج برده است.کدخدا خسته است از دست ما!

میفهمی؟

 خسته...

از آن طرف احمدی نژاد می آید پدری از همه در می آورد که جان کری میگوید احمدی نژاد یک دیوانه است و بعد، یک دفعه رویکردش تغییر میکند و به میز مذاکره برمیگردد تا بحران هسته ای را حل کند. کدخدا،روحانی را هم به خوبی میشناسد.از آن طرف سخنرانی 18 تیر و از آن طرف صلح امام حسن.اصلا کدخدا راست میگوید.دیگر خسته اش کرده ایم.البته کدخدا میداند که اگر بخواهد یک بار دیگر اشتباه کند یک نفر مثل احمدی نژاد نصیبش میشود که چنان دماری از روزگار دوست و دشمن در می آورد که آقا محمدخان قاجار از هیچ کس در نیاورده است.آن وقت کدخدا باید بنشیند و عذا بگیرد که با این موجود جهش یافته ی فوق مدرن چکار کند.به راستی ما قابل اعتماد نیستیم...

کدخدا خسته است از دست ما!  میفهمی؟! خسته...!

ترجمه جعلی از منشور حقوق بشر کوروش
در 130 سالی که از کشف استوانه گلی کوروش در فتح بابل گذشته است، دانشمندان مختلفی متن میخی آن را ترجمه کرده اند با جستجو در اینترنت می توانید نمونه این فعالیت های علمی را پیدا بکنید، اما همین جست و جوی اینترنتی نکات دیگری را هم نشان می دهد. ازجمله یک نوشته ساختگی که برخی وبلاگ ها آن را به نام منشور کوروش جا زده اند. این متن با عبارت اینک که به یاری مزدا تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای جهان اربعه را به سر گذاشته ام. شروع می شود و با متنی کاملا متفاوت از منشور کوروش ادامه پیدا می کند. 
به گفته یکی از باستان شناس ها، همین عبارت به یاری مزدا در اول متن، نشان می دهد که متن جعلی است. چون کوروش در منشور حقوق بشرش، اسم خدایان مردم بابل یعنی مردوک و نبو را هم می آورد و از آنها با احترام حرف می زند. اما توی این متن جدید، ما کوروشی داریم که در فکر تحمیل خدای خودش به ملل دیگر است.
بعضی وبلاگ ها برای مستند نشان دادن نوشته شان، آن را «برگرفته از کتاب سرزمین جاوید، اثر موله و فلد اعلام کرده اند. کتاب سرزمین جاوید نوشته مشترک رومن گریشمن، ارنست امیل هرتسفلد ، ماژیران موله است و توسط ذبیح الله منصوری ترجمه شده. اصلا چنین متنی هم ندارد!

معادله ناتمام فوتبال

تابستان بود.برای ثبت نام مدرسه راهی مرکز شهر شده بودم.هوا شهر بسیار آلوده بود.ترافیک خیابان ها هم دست کمی از تجمع قطارهای راه آهن نداشت.صدای بوق ماشین ها که هر دو ثانیه یک بار از این طرف و آن طرف به گوشم میرسید داشت دیوانه ام میکرد.از بین ماشین ها رد شدم و خودم رو رو به ایستگاه اتوبوس آن طرف چهار راه رساندم.جمعیت زادی از مرد و زن و پیر و جوان منتظر یک اتوبوس نشسته و ایستاده مشغول به کاری بودند.خانمی که معلوم بود اعصاب و روان درست و حسابی ندارد هر یک دقیقه از جا بلند میشد،روی گوشی موبایلش نگاه میکرد و بعد یک نگاه هم به خیابان می انداخت و سری به نشانه ی تاسف تکان میداد و دوباره بر سر جایش مینشست.مرد میان سالی هم که با یک عینک دودی و کت شلوار و یک کیف سامسونت با موهای جوگندمی مقابل من قدم میزد مدام روی ساعت مچی اش نگاه می انداخت و دندان هایش را روی هم فشار میداد.(15دقیقه بعد)اتوبوس آمد.درهای اتوبوس باز شد و به هزار زحمت خودم را در اتوبوس جا کردم.از داخل اتوبوس میتوانستم خودرو ها را تا فاصله 10 متر اتوبوس مشاهده کنم.پراید،پژو405،پژه206.اما بیشتر ماشین ها پراید های سفید رنگی بود که تک سرنشین و یا دو سر نشین و یا چند سرنشین بودند.من هم یک لحظه با خودم گفتم آخر چرا این همه پراید؟مگه پراید چه نقطه مثبتی دارد که همه آن را میخرند؟گران نیست که هست!بی کیفیت نیست که هست!کوچک و تنگ نیست که هست!

اما خب قیمتش نسبت به سایر خودرو ها کمتر است.خب شاید اغلب مردم نمیتوانند پول زیادی برای ماشین پرداخت کنند.به قول پدربزرگم اگر یک ایرانی ماشینش را بفروشد میتواند در پاریس یک خانه بخرد.در حال تجزیه و تحلیل این داده ها و پرداخته ها بودم که ناگهان یک ماشین غول پیکر سرمه ای رنگ کنار اتوبوسی که در آن ایستاده بودم قرار گرفت.مرد با موهای نسبتا بلند و عینک دودی که ظاهرا از ترافک موجود کلافه شده بود و انگار میخواست همه این ماشین ها را کجا بخورد تنها سرنشین آن خودرو بود.جوانکی بود که به نظر نمی آمد سرمایه دار یا کارخانه دار باشد.چرا که افراد زحمت کش معمولا پشت ترافک خویشتندار هستند.اما این یکی انگار دیگر تحملش تمام شده بود.با عصبانیت عینکش را برداشت.او را شناختم.اول فکر کردم اشتباه میکنم اما دیدم نه خودش است.بازیکن تیم ملی فوتبال.صحنه جالبی بود.یک جوانک ورزشکار با یک ماشین خارجی که به کل ماشین های داخل خیابان می ارزید در مقابل آن همه پراید قرار گرفته بود.البته یک صمند زوار در رفته هم کنارش بود که اگر درش را به محکم به هم میزد شیشه هایش فرومیریخت.اما بزرگی ماشین آن فوتبالیست هیبت صمند را کوچکتر از چیزی میکرد که انتظارش را داشتم.

خوش شانسی من آنجایی بود که وقتی خواستم داده های موجود را به خروجی تبدیل کنم،با این ماشین برخورد کردم.این ماشن خارجی که اسمش را هم نمیدانستم به داده هایم اضافه شد و عملیات تجزیه و تحلیل از سر گرفته شد.با خودم فکر کردم همه جای دنیا ورزشکاران جوامع الگو و معیاری برای جامعه هستند.چه شده است که این ماشین های گران قیمت و موبایل های اپل و ویلاهای شمال شهر اینقدر میان جامعه و فوتبال فاصله انداخته است؟چیزی نمانده بود که به نتیجه گیری پایانی برسم که این جوان فوتبالیست با آن ماشین گران قیمتش به داخل خانه قصر مانندی تغییر مسیر داد که درش اتوماتیک باز میشد.داده جدید من از داخل خیابان ناپدید شد و معادله ام به نتیجه نرسید.دیگر خبری از آن فوتبالیست تیم ملی و آن ماشین گران قیمتش نبود.من مانده بودم و همان ماشین های ارزان قیمت و معمولی و آن ترافیک